اینجا که برایت مینویسم کاغذ است!
کاغذ دنیای من است!
آنجا که سرسبز است،
آنجا که انبوهی از گلهای بهاری روییده است
آنجا که هوا خوب است،
آسمانش هم خیلی صاف است،
شبهایش تا دلت بخواهد کهکشانییست
تو هستی و دنیای زیبای تو،
اما من!
اینجا منم،
یک ذهن خاکستری و بیرنگ!
آسمانش دود،
و زمینش خاکستر،
خوب نگاه کن،
پیدا کردنم آنقدرها هم که میگویند سخت نیست،
شب و روزش چندان تفاوتی با هم ندارند،
روزهایش خورشید ندارد
و شبهایش ستاره!
از ماه هم خبری نیست،
سالهاست که پاک کن زندگی
نقش ماه را از آسمان من و دنیایم پاک کرده است،
میشود گفت، عادت کرده ام،
ببین!
خانه کوچک من ستون ندارد،
الوارهای خانه ام همه پوسیده،
امروز یا فردا...،
همین نزدیکی ها فرو میریزند،
من یک ساحل دارم،
اما ساحل من دریا ندارد،
بیابانی برهوت،
که در آن فقط و فقط یک رد پا میتوانی ببینی،
در گوشه ای تاریک از این برهوت،
نقش قلب را
با استخوانی کشیده ام بر روی سنگ،
سنگ زبر است،
سنگ سرد است،
سنگ سیاه است،
سنگ موجود عجیبی است
که فقط پا ندارد!
گوش هم ندارد!
بعضی ها میگویند حتی چشم هم ندارد!
اما تا دلت بخواهد حرف دارد،
حرف دارد...
شعر دارد،
قصه دارد،
غصه دارد...
درست مثل من،
مثل من که دنیایی از غصه را قصه دارم،
چقدر دنیای من شبیه دنیای توست،
ببین، مثلا":
دنیای تو درد ندارد،
اما دنیا من درد دارد،
دنیای من در ندارد،
اما دنیای تو در دارد!
آه که چقدر فاصله ها کم است،
دنیای من دیوار هم ندارد،
چه برسد به اینکه دربان داشته باشد!
اما کسی هم اجازه ورود ندارد،
درست مثل دنیای تو
که همه اجازه ورود دارند!
فقط گاهی غریبه ای از کنار حصار زندگی ام رد میشود،
آخرین باری که غریبه از آن حوالی می گذشت
حرفی زد،
خوب یادم نیست، جملاتش گنگ بود،
و از صدایش می شد تنها این جمله را شنید،
او گفت:
تو سوخته ای،
دیگر حتی کسی نشانی تو را هم بلد نیست!
و به رفتن ادامه داد...
خواستم بگویم که مگر کسی از من خبر داشت
که حالا نداشته باشد،
اما بی هوا یاد تو افتادم،
مکث کردم،
حرف در زبانم ماسید!
به زمین خوردم،
مشتی از شن و سنگریزه
به آسمان هدیه کردم،
و در دل باز آرزو کردم،
میدانی،
دنیای من خوبیش این است
که در آن لااقل آرزو جرم نیست،
هر چقدر دوست داری میتوانی آرزو کنی،
و من به رسم آن سالها
که آسمان دل و دنیایم آبی بود،
و دریای دلم همیشه طوفانی و خروشان،
آرزویی کردم،
چشمانم را بستم،
نفسی عمیق کشیدم،
و آنگاه آرزو کردم:
کاش این غریبه زودتر از اینها
به سراغم می آمد...
دانستم تمام عمر،
منتظر شنیدن این جمله بودم،
و انتظار کشیدنم برای ظهور فرشته ای از اعماق دریچه ی احساس،
از سکوت یک رنگ شب،
بیهوده بوده:
که من سوخته ام،
دیگر حتی کسی نشانی مرا هم بلد نیست...!
حال مرا دیدی؟
احساس کردی؟
این خاکستری بیرنگ،
هیچ چیز ندارد
که تو بخواهی ببینیش و به آن بیندیشی ،
هیچ چیز،
تنها استخوانی،
سنگی،
و نقش قلبی...
